بالاخونه

اینجا بالاخونه ی منه...

یکشنبه

تو نونوایی نوبت یه پسر 7-8 ساله است. یه مرد 35-36 ساله سر میرسه شروع میکنه به جمع کردن. 5 تا میخواد اما خیلیای دیگه هم 5 تا میخوان. یه خانمی صداش در میاد که آقا تو که الان اومدی؟ بذار اونی که نوبتشه جمع کنه. بر میگرده میگه شما اینجا چیکاره ای؟؟؟ مگه نونوایی توئه؟؟؟
از قضا صاحب نونوایی اونجاست. برمیگرده میگه: اولا من صاحب نونواییم میگم تو که نوبتت نیست واسه چی جمع میکنی؟ دوما نونوایی متعلق به مردمه. اونی که نوبت وا میسته حق داره. طرف بر میگرده به صاحب نونوایی میگه: مگه تو تو صف واستادی؟ اصلا مگه نوبت توئه؟
همه به همدیگه نگاه میکنن و طرف نونشو بی نوبت جمع میکنه و میره

سه‌شنبه

داشتم از بلوار رد میشدم. اول به چپ نگاه کردم (اون شعر بچگیا یادم بود!! ) تا وسط رفتم و برای نصفه ی بعدی به راست نگاه کردم. تقریبا داشتم به پیاده رو میرسیدم که یهو یه پراید جلو پام ترمز زد! داشت از سمت چپ با چنان سرعتی میومد که کم مونده بود بهم بزنه! از جلوی من رد شد و رفت. منم دو تا دستامو به دو سمت بلوار گرفتم که بابا جون من! چرا اینوری؟؟؟
بعد یه 10 متری زد رو ترمز و پیاده شد. با خودم گفتم بازم یه معرفتی داره که میاد عذرخواهی کنه. زهی خیال باطل... آقا اومد نزدیکم و گفت: چیه واسه من دست بلند میکنی؟ :O
گفتم بهت میگم داری برعکس میای!!! گفت: مگه تو مامور راهنمایی رانندگی هستی به من میگی بلوار کدوم وریه؟!!
قصه رو کوتاه کنم... کار داشت به دعوا میکشید... خونسردی من هم عصبانیت طرفو بیشتر میکرد. بالاخره یکی دو نفر قائله رو تموم کردن. وقتی به خونه رسیدم تا 3-4 ساعت شوکه بودم!

یه دوستی تعریف میکرد و میگفت:
یه جایی با ماشین میرفتیم که خواستیم به خیابون سمت راست بپیچیم که یهو دیدیم یه موتوریه بوقش درومد که : هووووی! چه خبره داری منو زیر میگیری!!! بهش گفتیم عزیز من! تو چرا سبقت از راست میگیری؟ در ضمن ما که راهنما هم زدیم داریم میپیچیم!
طرف بر گشته و گفته: راهنما زدی که زدی! تو شاید دلت بواد خیلی کارا بکنی! (با لحن طلبکارانه!!!)
دوستم میگه ما اینقدر تو ماشین خندیدیم که طرف فکر کرد دیوونه ایم و با چند تا طعنه و کنایه راهشو گرفت و رفت.

12 اسفند درخواست بررسی نام پیشنهادی شرکت با مسوولیت محدود به اداره ثبت شهرمون دادم. 8 تا اسم پیشنهادی نوشتم که دیگه بهونه ای پیدا نشه! معمولا نتیجه تو 10-12 روز باید مشخص بشه. اما من تا بعد تعطیلات عید میرفتم و میدیدم که جوابی از تهران نیومده. 8 فروردین به سرم زد همه ی نتایجی رو که از تهران اومده حتی تعاونیها و شرکتهای سهامی خاص رو چک کنم.
یه سهامی خاص پیدا کردم که با اسم فامیلی من بود. با دو اسم پیشنهادی که رد شده. از مسوولش پرسیدم میشه این پرونده رو پیدا کنی ببینیم مال کیه؟ یه نگاهی کرد و بهم گفت که اصلا همچین چیزی نداریم! با فامیلی شما فقط یه درخواست هست! پس این نتایج مال درخواست شماست!!!
خدای من این دیگه چه سیتم اداری ایه آخه!!!
مجبور شدم یه درخواست جدید بنویسم و انتظار دو هفته ای دیگه....
دیروز رفتم واسه پیگیری. مسوولش گفت خیلی زود اومدی! تازه دیروز درخواستتو فرستادم تهران!!!!
ای خداااااااااااااااااااااااا!!! فقط 12 روز درخواست من منتظر بوده تا فکس بشه به تهران! با قاطر میرفت زودتر رسیده بود!

نمیدونم چطور شد که دوباره به فکر احیای وبلاگم افتادم.
ولی راستش دیگه روحیاتم روحیات اون دورانی که ایجادش کردم نیست. دغدغه های فکریم... نگاهم به زندگی.. همه چی تغییر کرده.
میخوام وبلاگمو تبدیل کنم به بازگو کردن همه ی چیزایی که تو این مملکت باعث عذاب و مایه ی تنفر و تاسفم میشه.
شاید روزهای اول چیزایی از گذشته بگم. اما سعی میکنم بعد این بروز باشم.

دوشنبه

نميدونم كتاب قلعه حيوانات رو خونديد يا نه... تو داستان اون كتاب بچه هاي نسل جديد انقلاب چيزي از دوران قبل انقلاب نميدونستن. فقط اينو ميدونستن كه قبلا ظلم و بدبختي بيداد ميكرده اما الان همه چيز خوبه!!!
ديروز روز عجيبي بود برام. با خواهرم رفتيم به يكي از روستاهاي اطراف براي بازديد از طرف اداره شون. آدرس رو به ما مركز بهداشت روستا داده بودن. به خواهرم گفتم حتما اشتباه كردن چون مراكز بهداشت اينقدر كوچيكن كه توشون نميشه كار ديگه اي كرد! اما وقتي به مركز بهداشت اين روستاي دور افتاده و كم جمعيت رسيديم...
خداي من... شايد باورتون نشه! يه محوطه ي ديوار كشي شده به مساحت حدودي 3 هزار متر با درختاي كاج و سرو بلند كه از بيرون محوطه زيباييشون چشم آدمو خيره ميكرد! در بزرگ ورودي رو باز كردم و ماشينو بردم تو. 3 تا ساختمون بزرگ با معماري بيمارستان قديمي شهر خودمون و يه محوطه بزرگ. هنوز نتونسته بودم حدس بزنم اينجا كجا ميتونه باشه! تا اينكه بهيار روستا خانم لشكري اومد و با صميمت به ما خوش آمد گفت. همينطور مربي نهضت سواد آموزي. ازشون پرسيدم اينجا كجاست؟
جواب در لحظه ي اول به نظرم گنگ ميومد! گفتن اينجا قديما بيمارستان بوده!!!
بيمارستان؟ اينجا؟ تو اين روستاي كوچيك؟ اونم به اين بزرگي؟
بله! اينجا بيمارستاني بوده كه در سال 1342 به دستور شاه خائن ايران زمين براي رفاه مردم اين روستاهاي دور افتاده ساخته شده بوده. با يه اكيپ بزرگ از دكترها و پرستارها و امكانات بيمارستاني كامل. وقتشونو نگرفتم... واسه پاسخ دادن به ابهامات ذهنم يه گشتي تو محوطه زدم. چيزهايي ديدم كه دليل كافي بود براي اينكه ديروز و امروز اينقدر داغون باشم و بعد مدتها بيام مطلب بنويسم.
از زير لايه هاي خاك جدول كشي قديمي محوطه معلوم بود. بدقت مسيرها رو پيدا كردم تا ساختار قديميش دستم بياد. مسيرها به شكل بسيار زيبا و منطقي براي حركت مراجعين و ايجاد فضاي سبز بسيار زيبا طراحي شده بودن. همينكه بلوكهاي سيماني 45 سال تموم دووم آورده و كاملا سالم بودن برام عجيب بود! برقكشي محوطه كه البته سيمهاي زيادي ازش كنده شده بود بسيار اصولي بود. تيركهاي فلزي و يراق آلات شبكه داخليش به مراتب از چيزي كه الان ما تو اداره برق كار ميكنيم كاملتر و دقيقتر بود. مثلا برقگير بالاي تيركها! چيزي كه ما الان اصلا نداريم!!!
صفحه هاي فلزي زياد توي محوطه با دستگيره هاي خوشفرم منو كنجكاو كرد. اونها هم همچنان سالم بودن! زير برف و بارون اينهمه سال تو اون منطقه سردسير! وقتي بلندش كردم ديدم شبكه فاضلاب بيمارستانه! كه به همه ي قسمتهاي بيمارستان كشيده شده. ساختار داخلي اتاقها كاملا بيمارستاني بود. ميتونسم جاهايي رو كه براي عمل يا بستري استفاده ميشده تشخيص بدم. باور كنيد حتي توالتش هم اصولي تر از توالت هاي امروزي ما بود! يه سرويس كامل كه حتي در دو جداره داشت! كه با بستن يكي و باز گذاشتن اونيكي هواش تهويه ميشد. درهاي فلزي ساختمون فوق العاده محكم و جدي و در عين حال زيبا بودن.
وقتي خواستم از محوطه عكس بگيرم بهيار گفت كه دير اومدي! گفتم لابد بهارش ديدني تره؟ گفت نه... اگه تا 6 سال پيش كه خشكسالي نيومده بود اينجا رو ميدي الان گريه ات ميگرفت! اينجا پر بود از بوته هاي گل و محوطه اي سرسبز با كلي درخت كه از سالها پيش باقي مونده بودن ولي الان همه خشك شدن. ديدن كنده هاي توي خاك مونده درختچه ها حرفشو تاييد ميكرد. دقت بيشتر آدمو به بزرگي و عظمت بيمارستان واقف ميكرد...
بله... اون رژيم مستبد و ظالم با اون شاه از خدا بيخبر براي اينكه مردم اينجا اينهمه راه رو نميتونستن براي دوا درمون به شهر بيان براشون اين بيمارستان بزرگ رو ساخته بود تا چند تا روستاي اطراف رو پوشش بده. روستايي كه امروز تنها يه بهيار داره كه تحصيلاتش ديپلمه. خانم لشكري يكي از 2 تحصيلكرده امروز روستاس! كه جاي اكيپ بيمارستان سابق روستاش رو گرفته. الان پسراي روستا تا چند كلاس ميرن به شهر و ميخونن اما دخترا كلاس درس و معلمي ندارن! فرداي اونها با تاريكي بيسوادي گره خورده. اونها حتي به اندازه زنهاي 40-50 ساله ي روستا هم نخواهند بود كه تو رژيم ستمشاهي نعمت كلاس و درس و معلم رو تجربه كردن و سواد دارن.
ديگه داشت گريه ام ميگرفت...
گمونم همينقدر كه گفتم كافي باشه كه بفهميم...
نه! بايد اين رو هم بگم! پدرم با شنيدن اين داستان آهي كشيد و گفت كه تو دوران خدمتش تو كردستان تو چندتا از ده هاي دور افتاده همچين چيزي ديده بوده. باز داغ دلش تازه شد و گفت شماها هيچي نديدين!
امروز نه تنها اين روستا پزشك نداره... نه تنها مدرسه و معلم نداره... بلكه آقايون اينقدر هم نيستن كه بتونن از بقاياي نعمات خداوندي كه 45 سال پيش به ملت ما ارزاني داشته شده استفاده كنن و براي اين مردم كاري كنن. به خدا عجيبه اين سالم موندن ساختمان بيمارستان بعد از سالها متروك بودن! حتي اونجا هم كار رو اصولي انجام داده خدا بيامرز!
بعد كار خواهرم و خداحافظي كاملا داغون و منگ بودم. نميدونستم از فشار اين درد گريه كنم و به خدا شكايت ببرم يا اينكه باز شكرش كنم كه اين روستا لااقل يه ديپلمه داره كه يه كمك كوچيكي به درمون شدن درد هم روستايياش ميكنه. كه اگه اون هم نبود كسي رو از جاي ديگه واسه اين مردم فلك زده نميفرستادن...

جمعه

زندگي مثل پرواز نيست...
خود پروازه!!!



ديگه جدا نوشتنم نمياد!
دوست دارم بعد اين بيشتر از عكسام اينجا بذارم...





یکشنبه

پارسال ميگفتن به خاطر نبود واردات خودروي خارجي و نبود بازار رقابتيه كه قيمت خودرو بالاست. امسال ديگه خودروي خارجي به وفور وارد شد ولي قيمت خودروي داخلي باز هم بالا رفت!
2 هفته پيش يه مسوول تو تلويزيون 5 عامل اصلي گروني خودرو رو نام برد كه 2 تاش اينا بودن:
1- واردات خودروي خارجي!!!
2- كاهش 5 تا 90 درصدي توليد انواع مختلف خودروهاي داخلي.
و ديشب وزارت صنايع اعلام كرد كه توليد خودروي داخلي در 6 ماهه اول امسال نسبت به پارسال 12 درصد افزايش يافته!!!
اينجا ديگه كجاست؟؟؟

چهارشنبه

به رسميت شناختن گزارش سازمانهاي جاسوسي آمريكا در زمينه فعاليت هسته اي ايران چيزي غير از پذيرفتن فعال بودن جاسوسانشان در ايران است؟؟؟
پس سربازان گمنام امام زمان چه ميكنند؟


ديگه دارم به سر حد جنون ميرسم. ديگه دارم ايمان ميارم كه آفريده نشده ام تا تو اين مملكت و اينجوري زندگي كنم. آفريده نشدم تا تمام احساسم... اعتقاداتم... علايقم و استعدادهامو توي يه بقچه كنم و بندازمش گوشه ي انباري خونمون. آفريده نشدم تا جايي زندگي كنم كه واسه بهتر بودن و زنده بودن بهترين گزينه ام دروغ گفتن و پليد بودن باشه. آفريده نشدم كه روحم... افكارم و باورهام يه جور باشه اما برا موفق بودن تو زندگيم يه پيله ي دروغين دور خودم بتنم.
من آفريده شدم تا دوست داشته باشم. تا مهربوني كنم. اومدم كمك كنم. اونم همه ي تلاشم براي زيبا كردن و شاد و بهتر كردن زندگي هاي ديگه باشه. اومدم ساده باشم. اومدم تا به همه احترام بذارم. تا زيبا و پاك ببينم. تا راست و زيبا حرف بزنم. تا كسي رو نرنجونم. تا باري از دوش كسي بردارم. تا با رفتارم به همه بگم كه تو بهتريني! تا اينطوري روحشو بزرگ كنم. اومدم
تازيباييهايي كه بهمون هديه داده لمس كنم و باهاشون عشقبازي كنم و احساس لطيف بشري رو كه بهمون امانت داده بال و پر بدم. اومدم عاشق باشم تا با عشقم يه روح ديگه رو جلا بدم.
خداي من! من .... اومدم تا مثل خودت بشم!
اي كاش تو زمونه اي تو اين نقطه ي دنيا منو نمياوردي كه وقتي مودب باشي لهت ميكنن. وقتي عاشق باشي شلاقت ميزنن. وقتي شاد باشي ميگن دشمن خدايي. وقتي احترام بذاري بهت توهين ميكنن. وقتي كمك كني بهت خيانت ميكنن. وقتي زيبا فكر كني ميگن ديوونه اي. وقتي واسه بهتر زندگي كردن اگه كسي رو زير پاهاي زياده خواهي هات له نكني ميگن تنبل و بي عرضه اي. تا اگه واسه شاد بودن كسي كاري كني نگاه شك آميزي به تلاشت مي كنه و سردي چهره اش رو رو آتيش محبتت ميريزه.
اي كاش هر روز اينهمه دروغ نميشنيدم. اينهمه دورويي رو از آدماي دور و برم لمس نميكردم. اينقدر هر روز بخاطر زندگي كردن اونطوري كه خودم و خودت ميپسندي موفقيتهام رو از دست نميدادم. اينهمه كوته فكراي به همه جا رسيده رو نميديم تا دق كنم. اي كاش كمي اميد به فردا داشتم واسه تلاش كردن و مبارزه كردن. اي كاش ميشد در كنار آدمايي باشم كه بشه در كنارشون زيبا زندگي كنم. ازشون چيزي ياد بگيرم و چيزي يادشون بدم كه بهتر و سالمتر و انسانيتر زندگي كنيم. نه اينكه وسط جمعيتي زندگي كنم كه همه ي توانمو واسه بهتر كردن زندگي جامعمون صرف كنم اما ذزه اي درك نكنن و ذزهاي واسه زندگي من حتي فكر هم نكنن كه هيچ...منو با تيپا به قعر اين جامعه بفرستن.
خداي من!
به وجود مقدست سوگند ازت نميخوام حتي ذره اي از ملك سليموني بهم بدي. نميخوام بهم نام بدي. مقام بدي. فقط ازت ميخوام كمكم كني تا اونطوري كه ميخوام باشم و زندگي كنم. برام تو اين خراب شده چيكار ميتوني كني؟ تو اين منجلاب فريب و نيرنگ و ريا؟
اگه ميتونستم كه به خودم بقبولونم كه اين مملكت ويرون شده اي رو كه تنها دلخوشيمون توش اينه كه هر از گاهي صداي عارف رو از ضبط توي تاكسي ميتوني بشنوي... رقص باباكرم رو تو عروسياش ببيني... ديوونگي عشق مولانا رو اتفاقي از صداي شجريان كه داره از بلندگوي يه نوار فروشي پخش ميشه لمس كني... زيبايي لحظه ي تحويل سال رو دور سفره هفت سين تجربه كني. مستي حافظ رو تو شعري از يه فال كه گوشه خيابون ميگيري احساس كني... نميشه درست كرد، همه ي اينها رو به بهاي ويران شدن روحم نميدادم. به بهاي مجبور بودن به زندگي كردن اونطور كه ايمان دارم اشتباهه! ميرفتم همه ي دنيا رو ميگشتم تا جايي رو كه بشه خوب و پاك بود و زنده موند ! پيدا كنم.
اما.... مگه شكي هم به اين دارم كه درست نميشه اين خراب شده؟ پس چرا نبايد به خودم بقبولونم و بپذيرم كه بابا نميشه! اگه هم بشه بعد به فراموشي سپرده شدن همه ي فرهنگ و هنر و شخصيت ايراني تو اين تيكه از خاك دنيا ميشه كه اونوقت نه من هستم و نه دليلي براي چسبيدن به اين وطني كه هيچي از معني يه وطن توش مونده!
به وجود نازنينت سوگند از اينكه تو اينجا نميتونم تلاشمو به هر زحمتي هم كه شده بيارم تو مسيري كه لااقل ذره اي در حركت بشريت رو به جلو كمك كنه، دارم احساس خجالت ميكنم از درگاهت...

بذار تنها باشم تنها بميرم. ديگه از درد و غم آروم بگيرم.
برم پيدا كنم يه جاي خلوت. بشينم اشك بريزم تا قيامت.
برو اي دل بخواب كه وقت خوابه. سلام تو هميشه بي جوابه.
به تو بي دست و پا از من نصيحت. اگه عاشق بشي خونت خرابه...

دارم درك ميكنم اين حقيقت رو كه راست كفته جهان سوم جاييه كه اگه بخواي خونتو بسازي مملكتت ويرون ميشه و اگه بخواي مملكتت رو بسازي خونت ويرون ميشه.
الان مملكت ما به قيمت ساخته شدن يه سري خونه ها ويران شده. و مهمتر از ويراني هنر... هويت... تاريخ وفرهنگمون ، ويراني افكار و عقايد و به كثافت كشيده شدن طرز فكر آدماي اين سرزمينه. دارم احساس ميكنم كشيده شدن تدريجي اين بوي تعفن رو به داخل اين حصاري كه تا حالا تونستم دور خودم محكم نگهش داشتم! ميخوام فرار كنم! فرار! قبل از اينكه ويران بشم...
كاش ميدونستم كجا...

دوشنبه


دوستت دارم امانتی است از سوی خداوند در دستان ما تا آن را به رسم سخاوتمندی وجود با عظمتش نثار همگان و همگان کنیم. همه ی کسانی که لایق درک زیبایی مهربانیش هستند.
دوستت دارم نه تنها برای هدیه دادن به یک نفر در این دنیاست. بلکه وظیفه ایست که در قبال هر آن کسی داریم که در قلبمان جای دارد. این وازه ی مقدس برای هر کس و هر احساسی شکلی خاص به خود میگیرد.
و ما... تنها باید این را به یاد داشته باشیم که : دوستت دارمی را بیاموزیم و حفظ کنیم که تنها و تنها به یک نفر هدیه دهیم. دوستت دارمی از جنسی دیگر.

سه‌شنبه

...